يه لنگ

يوسف عليخاني
youssefalikhani@yahoo.com

تنها گلپري مي دانست كه تبريزي هاي گلچال بيست وسه تا نيستند. حتي از سوراخ مطبخ كه نگاه كرده بود، توانسته بود دوباره وسه باره و چند باره درخت ها را بشمارد.
كبريت كه كشيد، تيغ هاي خشك گون شعله آتش را به چوب هاي ريز و درشت فندق كشاند كه داخل كله جا داده بود. ستون نوري از باجه گرد سقف بالا رفت و پيچيد و رفت طرف آبي بيرون.
دوباره برگشت. اين بار از داخل مطبخ و از دريچه آن نگاه نكرد. شمرد: يك. دو. سه. چهار. پنج. شش. هفت. هشت. نه. كشكرتي روي درخت نهم نشسته بود. ده. يازده. دوازده. سيزده. چهارده. صداي داركوبي از همان جا مي آمد، نتوانست ببيند به كدام درخت آويزان است. پانزده. شانزده. هفده. هجده. نوزده. بيست. كشكرت قيچي منقارش را تكان داد،با آن منقار زنگ زده اش توانست چند بار به لكنت بگويد: كش…كرت…كش…كرت…كش ش ش كرت ت ت. بيست ويك. بيست ودو. بيست وسه. از درخت نهم بال زد وبعد بي آنكه دوباره بالش را تكان بدهد آمد . كش ش …كرت ت… كشكرت. كش كرت ت ت. دور سر تبريزي بيست و چهار چرخيد. خواست بنشيند كه باز دور زد و روي تبريزي ديگري نشست. شاخه تبريزي بيست و چهار بالا آمد و كشكرت را پراند. كشكرت روي شاخه بالا آمده نشست. شاخه ديگر بلند شد و كشكرت را گرفت. محكم كشيده شد و بعد ديگر چيزي نديد.
ديگر مطمئن بود كه تبريزي هاي گلچال بيست وسه تا نيستند. صداي سرفه گلباجي از كوچه باغ پشت حمام مي آمد. گلپري دوباره خواست به درخت ها نگاه كند ولي راه كج كرد و داخل مطبخ شد. يك طرف آتش كله سوخته بود، ماشه را برداشت وچوب هاي نيمه سوخته را كه دور وبر كله ريخته بود جمع كرد. آتش كه جان گرفت، ديگچه ي آب كنار دستش را برداشت و روي كله گذاشت. گلباجي سرش را خم كرد داخل وگفت:
” اوغور بخير. “
- سلامت.
گاودوش دستش را به گلپري داد و نشست روي سكوي جلوي در. گلپري روي سكوي تنور وكله نشسته بود، بلند شد و گاودوش را گرفت:
” چه خبر؟“
- هيچي. ارسلان رفته قزوين. شايد هم كاري چيزي گير بياورد.
- براي فندق چين كه بر مي گردد؟
- شايد هم نيايد. مي گويد يك روز كار بكنم مي تانم دو سه تا عمله بگيرم برايم فندق بچينند.
گت را كه روي ميخ دود زده به تن ديوار بود برداشت و كنار گاودوش روي پاشنه پايش نشست. تمبانش را گرد كرد و روي زانو كشيد. گت را توي گاودوش برد. ازتوي شير كه درآورد رو به روشنايي بيرون آن را برانداز كرد.
تكانش داد تا شيري به آن نمانده باشد. گت را سر جايش مي گذاشت كه گفت:
” كارمان زاره اگر اين واره نباشه. “
گلباجي گاودوش خالي را گرفت وبلند شد.
- عجله داري مگه؟
- اين جيرباغان ما هنوز توولگ دارد. قصابي را كه فقط جو نمي دهند.
ياد درخت هاي توت خودشان افتاد كه يك باغ پايين تر از گلچال بود. زبان بسته شان توي طويله آرام نداشت. گلباجي بيرون در مطبخ بود كه گفت:
” ميلك هم همين يكي دو صباح زنده است. جايي كه آدمي نبود، بذار يك اردو جن و پري و آل و يه لنگ و كفتار آنجا لانه بكند. “
آرام از روي سنگ هاي سرپاييني پايين مطبخ پايين رفت. بعد فقط صداي سرفه هايش آمد توي مطبخ كه گلپري داشت مي آمد از آنجا بيرون. به خانه گلبانو هم نگاه كرد.
- آفتو از رجه هم رد شد كه.
ديگچه اي برداشت وتويش آب گرداند. گاودوش خودش را با دبه شير گلباجي كنار كله گذاشت كه داشت خاكسترنشين مي شد.
صبح به صبح مي رفت سر منبع آب گلچال ومشربه و آفتابه را آب مي كرد. ظرف هاي نشسته را آب مي زد و پر آبشان مي كرد و بر مي گشت. تبريزي هاي گلچال را هيچ وقت شمارش نكرده بود، ولي اين بار احساس كرده بود، اين تبريزي ها تبريزي هاي هميشگي نيستند.
ارسلان بار آخري كه برگشت، سرخوشتر بود. گلپري را دفعه پيش كه با خود برد، يك سنگك گرفت و داخل جگركي گرده بازار نشستند. چهار سيخ تمام جگر لاي سنگك پيچيدند و گلپري وسط گاز زدن بود كه گفت:
” آدم اينجا يك سنگك بربري سق بزنه ، مي ارزه به ميلك. “
ارسلان كت برايش تنگ بود، يك تكاني به سرشانه هايش داده و گفته بود:
” اون همه راه را مي كوبي مي روي تا سر گلچال كه چي؟ يك مشربه آب بياوري. اينجا شير آب هست. فقط بايد... “
بعد پيش خودش حساب كتاب مي كرد كه اگر امسال قصابي نخوريم، با پول اون ويك كمي هم كه سر بازار وايستادم و رفتم بنايي و حالا يك كمي هم كسي كمك بكنه، مي تونم يك چهارچرخه بخرم.
هيچ وقت توي عمرش چهارچرخه نديده بود. از ارسلان كه پرسيده بود يادش آمد كه پشت كرسي نشسته بودند كه گفته بود:
” به قدر همين مي ماند، منتها چهار تا چرخ بذار زيرش. يك طرفش هم دسته است كه بتاني هلش بدهي. آن وقت هر جا كه باشي يكي هست كه صدا بزند چرخي! “
بعد گفت:
” مي شه آدم با همين هم گليمش را از ميلك درببره. “
گلپري اگر مصر نبود، ارسلان باز حاضر بود بماند ولي گلپري گفته بود:
” تو مگه از بقيه چي كم داري؟ “
ارسلان نگاه كرده بود به خودش:
” هيچي. “
- ناشتايي درست كردن هم مكافاتيه.
- اوغور بخير.
گلبانو بود. گاودوش را به گلپري داد. گت را برداشت. تكان داد توي هوا و بعد كرد توي شير. كمي از بند هميشگي پايين تر بود، خواست چيزي بگويد اما ديد كه اين فقط گلبانوست كه مي تواند در نبودشان علايق خانه شان را يك مدتي بگرداند تا بلكه چوبداري كسي پيدا بشود و بزخرشان بكنند. گت را بيرون آورد و توي هوا تكان داد و سر جايش گذاشت. ديگچه آب داغ را برداشت و ديگچه خالي را روي كله گذاشت. گاودوش خودش و دبه شير گلباجي و گلبانو را برداشت و توي آن خالي كرد. بعد هم سه چهار تا چوب فندق كلفت سه طرف كله گذاشت وبه آتش فوت كرد. لبش را غنچه كرده بود و آرام فوت مي كرد كه نكند خاكستر روي شير بنشيند.
- چه خبر؟
- هيچي . بلكم ما امسال جاكن شيم.
- باز خوش به حال شما. ارسلان چار استخوان تنش سالمه وقادره بار برداره. سر ساختمان كار بكنه. همينه كه منتي كسي سرتان نيست. برم كه ناشتايي نخورده ، دادش در مي آد. همه مرد دارن ، قسمت ما هم اين نيم مرد شده.
گلپري برگشت. آمد جلوي در مطبخ تا باز هيمه بردارد و داخل ببرد كه يادش افتاد:
” چطور آخر مي شود كه تبريزي هاي گلچال بيست وسه تا نباشند.“
سر برنگرداند. يك مدتي مي شد كه بو برده بود ولي چيزي به كسي نگفته بود تا وقتي همين گلباجي جوابش داده بود:
” علي حده فقط يه لنگ مي تونه اونجا باشه. “
گفته بود :
” قدش مثل تبريزي درخت است. دو تا دست كشيده وافتاده هم دارد كه به موقعش بلند مي شه و...
توي قصه ها هم شنيده بود؛ زير كرسي كه آدم را به سنگ مي چسباند. توي روز روشن چشماش نما ندارد،شب كه بشود، انگار آنجا چراغ توري گذاشته باشند، پرسوست.
برگشته بود و سرش را از دربچه مطبخ بيرون داده بود تا باز تبريزي ها را بشمارد. يك. دو. سه. چهار. اگر ارسلان بود، اين ها را كه مي شنيد، لابد مي گفت:
” زن جماعت خرافت پرست است. “
بعد هم اگر مي گفت:
” خودم شمردم. “
در مي آمد كه تو مگر چي هستي؟ ده. يازده. دوازده. سيزده. گلباجي مي گويد قديم ترها وقتي آدم را مي گرفته مي برده مي بسته به خودش؛ كنار يك تخته سنگ.
- كه چي بشه؟
انگار كه آب روي آتش بريزند، صداي شير سررفته درآمد. دويد. آبگرداني برداشت تا با يك دست شير را بردارد و بياورد بالا وبعد بريزد توي ديگ. از يك طرف هم دست كرد تا هيمه هاي زير آتش را بيرون بكشد. با دهانش هم فوت مي كرد.
- گلباجي خانم! اقل كم چند تا بچه تو را گرده كرده اند، من چي؟
شير را پايين آورد. يك قاشق ماست ريخت توي يك باديه كه اول با پر تمبانش توي آن را پاك كرد. با قاشق آن را هم زد. ماست كه شيري شد، باديه را كنار گذاشت وقاشق را با دهانش تميز كرد. چادر شب چهارخانه كمرش را باز كرد تا ديگچه را با آن بپوشاند، پشيمان شد و دوباره آن را به كمرش بست. رفت طرف مشربه. آبي توي گاودوش ريخت. تكانش داد و از همان جا به بيرون مطبخ پاشيد. آب به در چوبي شتك زد. بقيه آب را توي گاودوش ريخت. نگاه كرد، ديد آفتابه آب دارد، مشربه را برداشت. در مطبخ را داشت چفت مي زد كه نگاهش به تبريزي هاي گلچال افتاد.
از تاش كنار طويله داشت بالا مي رفت كه نگاهي هم به پشت بام هاي ميلك انداخت. روي خانه ها را نمي ديد. كوچه ها هم سوت وكور بودند. گلبانو گفته بود:
” زمستان اينسال ورگ به اين چند تا كوروكچل هم امان نمي دهد. “
در مدرسه قفل بود. سر بالايي ديوار مدرسه و انبارشان نفس مي گرفت، اما او فقط نگاهش به تبريزي ها بود. يادش افتاد به روسري قرمزي كه به سر داشت. به خودش گفت:
” كاش لاا قل اين سرخه دستمال را عوض مي كردم. “
اگر چه ته دلش خالي شده بود، اما به سر خرمن كه رسيد، فقط دوباره درخت هاي تبريزي گلچال را شمرد. صبح زود كه آمده بود تا از منبع آب بردارد، تيرمه تازه از ميلك پايين مي رفت. جير محله هنوز توي حرير بود. دوازده. سيزده. چهارده. صبح گوگلبان را ديده بود كه گوگل مي برد، حالا تا دورترها خبري از گاو و خري نبود. بيست ويك. بيست ودو. بيست وسه. رسيده بود به گلچال.
بيست و چهار را اما نشمرد و رفت طرف منبع كه پشت چپرهاي سمت راست بود. مشربه را زمين گذاشت. فكر كرد اگر چه تبريزي بيست وچهار آخر از همه است و از آخرين درخت تا او كه با اولين درخت فاصله زيادي دارد، فاصله زيادي است اما به خودش گفت حالا نكند تبريزي بيست وچهار شده باشد اولي؟
لوله منبع بيرون بود. صداي ريزش آب توي مشربه بيشتر ته دلش را خالي مي كرد. مشربه داشت پر مي شد كه صداي قرقر آبي كه مي ريخت توي منبع چند متري قد تبريزي هاي، به گوش رسيد. از لوله پلي وينا آبي به سر وصورتش زد، بلكه حالش جا بيايد. آب كه به صورتش خورد، احساس كرد دست هاي تبريزي بيست وچهار گلچال است كه انگار روي صورتش كشيده مي شود؛ خنك خنك.
دستش خورد به مشربه. سنگريزه هاي ريز زيرش در رفتند و مشربه افتاد به پهلو؛ حالا صداي ريختن آب از آن هم بلندتر شده بود. دستپاچه خواست مشربه را برگرداند، احساس كرد چقدر قدش بلند شده. چقدر فاصله است تا او مشربه را بلند كند. مشربه را هم كه گرفت، ديد چقدر سنگين است. دستانش مي لرزيد. همين وقت بود كه دستي مشربه را گرفت وبلند كرد و گذاشت زير لوله ي آب.
اول نفهميد، بعد كه ديد دست چوبي و سبز قهوه اي است و جلبك دارد، آن وقت فقط پس نيفتاد، وگرنه فهميد كه نشسته است كنارش؛ يه لنگ بود.
نفهميد چطور ولي وقتي توانست ببيندش، ديد كه چندان هم كه از دور به نظر مي رسيد بد قواره و تبريزي نبود، فقط چشم كاسه اي اش كمي توي ذوق مي زد:
” مي دانستم كه مي شمري. دستمال سرت سرخ است. چرا حالا سرخ دستمال شده اي؟ حرفي هم كه نداري؟ “
مشربه كه پر شد، يه لنگ آن را برداشت و برد بالا؛ روي شانه اش. گلپري فقط فكر كرد:
” حالا اين را كي از روي شانه اش پايين بياره؟ “
- فرار هم كه نمي خواهي بكني؟ مي داني هر قدم من...
بعد راهش را به طرف چپرهاي پشت تبريزي ها كج كرد. گلپري شنيد:
” لابد مي پرسي ميلك كه از اين ور نيست؟ “
خواست چيزي بگويد ولي:
- به ميلك راه زيادي نيست.
بعد هم رفت و از آنجا كه تبريزي ها تمام مي شدند پيچيد طرف اشكست؛ از بالا سنگلاخ بود و ته دره اش روخانه.
به خودش گفت:
” من با اين كجا مي روم؟ “
از گردنه كه خواست بپيچد ، گفت:
” چادر شب چادر خانه ات هم دل مي برد! “
گلپري به حرف آمد:
” مي دانستم اونجايي.“
- پس چرا دير اومدي؟
- واره ي من بود.
- حالا هم كه نمي آيي؟
- شيرم را گذاشته ام لالم بشه.
تخته سنگ هاي بزرگ اشكست ابهتي داشتند. گلپري با خودش گفت:
” يعني از كرده ام پشيمان مي شم؟ “
شنيد:
” آدم از نكرده اش پشيمان است.“
بلند نگفته بود، يه لنگ گفت:
” راست مي گويي اما نگفته تو هم... “
گلپري گفت:
” حالا كه ميلك خالي شده آدم شديد؟ “
- آدم نشديم، آمديم.
مشربه را آورد پايين و گذاشت روي تخته سنگ بزرگي كه درست روي لبه كوه بود و با هر تكاني مي رفت پايين دره. فكر كرد:
” نيفتد پايين؟ “
صداي آب روخانه بود كه از ويداربن مي آمد و از پايين اشكست مي رفت. ديگر بيدهاي آنجا سبز نبودند. پرسيد:
” مي خواهي قصه ي ما پر ماجرا باشد؟ “
يه لنگ مكثي كرد و گفت:
” عجب! “
بعد گفت:
” اينجا كنار تخته سنگ بايست. “
گلپري به يه لنگ نگاه كرد. چندان هم خطرناك نبود. كنار تخته سنگ ايستاد. يه لنگ دور و دورتر رفت. گلپري سرجايش ايستاده بود. يه لنگ هم تا جايي كه توانست عقب رفت. رسيده بود به جايي كه ديگر نمي شد آن ورتر رفت. با اين حال مي توانست دورخيز بكند و با چند قدم خودش را از آنجا برساند به تخته سنگ و با سينه تنه بزند به سنگ؛ همين. گلپري ايستاده بود. روسري قرمزش فقط از دور خوب به چشم مي آمد و چارخانه هاي چادرشبش.
نيازي به دويدن نبود، اما دويد. يك. يه لنگ مي دويد. دو. دستمال سرخ و چادر شب. سه.
گلپري نبود. دو قدم آخر خودش رفت و لنگ يه لنگ در رفت و به ضرب خورد به سنگ و سنگ از جا كنده شد.
سنگيني مشربه را احساس كرد و مشربه از روي شانه اش بالا و پايين شد. آب لب پر زد روي موهاي بافته شده سه بندش. كمي هم پاشيد روي پيراهن چيت گلدارش. خنكي آب بود و تير كشيدن پشتش. انگار نه انگار. از طرف گلچال مي رفت پشت درخت هاي تبريزي آنجا. لازم نبود ديگر آن ها را بشمرد.


كله: اجاق سنگي
ماشه:دستگيره فلزي
باجه: سوراخي به عنوان دريچه
كشكرت: زاغچه
منقاش: زغال گير
گاودوش: ( يا گودوش ) سطل شير دوشي
گت: تكه چوبي نازك از درخت فندق. واحد اندازه گيري شير در واره
جير باغان: ( جير: پايين. مخالف جار ) باغ هاي پايين
توولگ: ( تو: مخفف توت/ ولگ: برگ ) برگ توت. اضافه مقلوب
قصابي: گوسفند ( ميش ) يا بزي را مي گويند كه با برگ توت يا جو پروار مي كنند تا در فصل پاييز سر بريده و به شكل قورمه براي سال آتي نگهداري كنند
آفتو: آفتاب
رجه: رديف
علايق: متعلقات يك روستايي. متشكل از خانه، طويله انبار، باغستان و احشام اهلي
چوبدار: به خريداران گاو و گوسغند مي گويند كه سال به سال سر و كله شان پيدا مي شود
گرده كرده اند: دوره كرده اند
تاش: تخته سنگ
اينسال: امسال
ورگ: گرگ
سرخه دستمال: ( دستمال: روسري ) روسري قرمز
گوگلبان: ( گو: گاو/ گل: گله/ بان: پسوند ) چوپان
چپر: پرچين باغ ها. متشكل از درختچه هاي تيغ دار تمشك(بره تو) يا چپر
روخانه: رودخانه
واره: تعاوني روستايي زنان
لالم: ولرم
ويداربن: ( وي: بيد/ دار: درخت/ بن: زير ) اسم مكان
لنگ: پا
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30033< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي